در نخلستان پیرمردی را در حال کار دیدم ...
هر دو گرسنه شدیم ... سفره اش را باز کرد، یک تکه نان خشک از سفره بیرون آورد، چند قطره آب روی آن پاشید، با زانوهایش آن را تکه کرد ... گفتم این هم شد غذا ؟؟! گفت غذای بهتری میخواهی برو به شهر به خانه ی مجتبی(ع). او مرد کریمی است. ....
رفتم خانه مجتبی(ع) .. دیدم سفره با برکتی انداخته و از فقرا به بهترین صورت پذیرایی می کند ...
غذایم را خوردم و چند تکه هم پنهانی برداشتم که ببرم ... مجتبی (ع) دید و گفت اگر باز هم میخواهی ببر و اگر پول هم میخواهی به تو بدهم. گفتم این چند تکه را برای خودم نمیبرم. برای پیرمرد فقیری در نخلستان میبرم... گفت کدام پیرمرد؟ آدرسش را که دادم گفت آن پیرمرد بابایم علی(ع) و صاحب این سفره است.....
یا علی(ع)